پسر کاکل زری

افزوده شده به کوشش: فرانک م.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: قصه های ایرانی، ج1 ص 106

صفحه: 195تا200

موجود افسانه‌ای: مادر هفت دیو/ مادیان چهل کرده/ دیو

نام قهرمان: پسر کاکل زری

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: خاله های حسود

از قصه‏ هایی است که در آن از نیروی سحر و جادو استفاده شده است. کمک قهرمان‏ها یک دیو و پیرمرد حمامی هستند. ضد قهرمان خاله‏های فهرمان هستندسه خواهر همسران وزرا و شاه می‏شوند. دختر کوچکتر قول می دهد اگر همسر شاه شود برایش یک پسر کاکل زری به دنیا بیاورد. دختر با شاه عروسی می کند و پسر به دنیا می اورد. خاله های حسود جای بچه توله سگ گذاشته و نوزاد را می برند روی تون حمام می گذارند. حمامی پسر را برمی دارد و بزرگ می‏کند. خاله ها نقشه نابودی پسر را می کشند. خاله بزرگ خودش را بیماری می زند و داوری شیر شیر تو پوست شیر به بار می خواهد و پسر را دنبالش می فرستد. پسر به کمک مادر هفت دیو دارو را پیدا می‏کند. خاله مادیان چهل کرده و گهواره خود بره خود میاد می خواهد پسر هر دو را با کمک مادر دیوها پیدا می‏کند. نقشه خاله های به جایی نمی رسد ولی شاه یک روز پسر را می بیند که به خر چوبی اش جو می‏دهد و می گوید شاه علت را می پرسد و پسر می گوید اگر زن شاه توله سگ می زاید خر چوبی هم جو می خورد. و شاه پسرش را می شناسد.

سه خواهر، که پدر و مادرشان مرده بودند، در خانه‏ای زندگی می‏کردند. روزی خواهر بزرگتر به خواهران کوچکترش گفت اگر پادشاه مرا برای وزیر دست راست می‏گرفت، لباس همه قشون او را با یک ذرع کرباس نو می‏کردم. خواهرها پرسیدند: چطور؟ گفت: یک تکه کوچک از کرباس، روی شانه هر کدام می‏دوختم و این طوری لباس همه‏شان را نو می‏کردم. خواهر وسطی گفت: اگر شاه مرا برای وزیر دست چپش می‏گرفت من با یک چارک برنج یا نان، غذای همه قشون را می‏دادم. خواهرها پرسیدند: چطور؟ گفت: غذا را آن قدر شور می‏کنم که هر کس بیشتر از یک انگشت نتواند بخورد. خواهر کوچکتر گفت: اگر پادشاه مرا برای خودش بگیرد. من برایش یک پسر کاکل‏زری می‏زایم که وقتی می خندد از دهانش دسته‏ی گل و وقتی گریه می‏کند از چشمانش درّ و مروارید بریزید. وقتی هم راه افتاد زیر پاهاش یک خشت طلا و یک خشت نقره درست بشود. از قضا پادشاه که از آن طرف رد م‏یشد حرف‏های آن‏ها را شنید و دستور داد که آن سه دختر را پیش او بیاورند. وقتی دخترها آمدند. پادشاه دختر بزرگ را برای وزیر دست راست، وسطی را برای وزیر دست چپ و دختر کوچک را برای خودش عقد کرد. پس از نه ماه و نه روز دختر کوچک پسری زایید که کاکل زری بود و وقتی گریه می‏کرد از چشمانش درّ و مروارید و وقتی می‏خندید از دهانش دسته‏ی گل می‏ریخت. دو دختر بزرگتر که به خواهر کوچکترشان حسادت می‏کردند بچه را برداشتند و جای آن توله‏سگ گذاشتند. بچه را هم بردند روی تون حمام گذاشتند. شاه که می‏پنداشت زنش توله‏سگ زاییده دستور داد یک اطاقک سنگی برای زنش درست کنند و او را ببرند داخل آن. صبح وقتی پیرمرد حمامی آمد تون را روشن کند بچه را دید و او را با خود به خانه برد. پیرمرد و زنش که بچه‏ای نداشتند بسیار خوشحال شدند و با درّ و مرواریدهایی که از چشم پسرک می‏ریخت و همچنین با خشت‏های طلایی که پس از به راه افتادن پسرک زیر پاهایش درست می‏شد به نوایی رسیدند و سروسامانی گرفتند. هیچ یک از مردم شهر به جز دو خاله‏ی پسر کاکل‏زری نمی‏دانستند که این بچه کیست و فکر می‏کردند مال خود پیرمرد تون‏تاب است. خاله بزرگتر که زن شاه شده بود، با خواهر وسطی به مشورت نشستند که چطور پسرک را از بین ببرند. چرا که پسرک بزرگ شده بود و ممکن بود سرّ آن‏ها را فاش کند. خاله بزرگ خود را به بیماری زد و به شاه گفت که داروی درد او فقط شیر شیر تو پوست شیر به بار شیر است. بالاخره با حقه‏های زن، شاه دنبال پسر تون‏تاب فرستاد تا این مأموریت را انجام دهد. پسر به ناچار راهی شد. رفت و رفت تا رسید به یک قلعه. پیرزنی را دید. چشم پیرزن که به پسر افتاد گفت: آدمیزاد تو کجا و این‏جا کجا! من مادر هفت دیوم و اگر آن‏ها تو را این‏جا ببینند می‏خورندت. پسر گفت: من آمده‏ام تو را به زنی بگیرم و مقداری سوغاتی به او داد. پیرزن گول خورد. موقعی که فهمید پسر به دنبال چه چیز آمده است به او گفت که راه این کار را پسر بزرگم می‏داند سپس پسر را به شکل انگشتری درآورد و به انگشتش کرد. غروب دیوها به قلعه آمدند، نیمه‏شب پیرزن رو به پسر بزرگش کرد و از او خواست قصه شیر شیر تو پوست شیر به بار شیر را برایش بگوید. دیو گفت: اگر کسی «شیر شیر تو....» بخواهد در فلان جا پادشاه شیرها میخی به پایش رفته و او را آزار می‏دهد. اگر موقعی که شیر بیهوش افتاده کسی آن میخ را از پایش در آورد شیر آن‏چه را که او می‏خواهد به او می‏دهد. صبح پسرها از قلعه بیرون رفتند. پیرزن انگشتر را جادو کرد و باز به شکل اولش یعنی پسر در آورد. پسر که همه چیز را شنیده بود از پیرزن خداحافظی کرد و راه افتاد به طرفی که دیو گفته بود. همان کارها را انجام داد و شیر شیر تو پوست شیر به بار شیر را به دست آورد و برای پادشاه برد. زن پادشاه که خاله‏ی پسر کاکل‏زری بود وقتی دید پسر زنده برگشته و تیرش به سنگ خورده است، نقشه دیگری کشید. به طبیب گفت که به شاه بگوید: اگر مریضی سوار مادیان چهل کره شود حالش خوب می‏شود. این بار هم پادشاه پسر حمامی را خواست و او را به دنبال مادیان چهل کره فرستاد. پسر رفت و رفت تا باز به پیرزن رسید. پیرزن گفت این بار پسرانم تو را می‏خورند. پسر گفت من آمده‏ام با تو عروسی کنم و مقداری سوغاتی به او داد و گولش زد. پیرزن وقتی فهمید که پسر دنبال مادیان چهل کره آمده، او را به شکل النگویی در آورد و به دستش کرد تا از پسرانش راه و چاره را بپرسد و پسر راه خود را بداند غروب پسرهای پیرزن به قلعه آمدند و پیرزن از پسرش خواست که قصه‏ی مادیان چهل کره را برایش بگوید. پسر گفت: در فلان جا چشمه‏ای است که مادیان چهل کره هر روز از آن چشمه آب می‎خورد، اما مدتی است که چشمه کثیف شده است و مادیان تشنه برمی‏گردد. اگر آدمیزادی برود و چشمه را تمیز کند، وقتی مادیان آمد و آب خورد می‏تواند پشت مادیان بپرد از آن به بعد مادیان و چهل کره‏اش به فرمان او در می‏آیند. صبح، دیوها از قلعه بیرون رفتند پیرزن هم جادویی کرد و پسر را از شکل النگو درآورد. پیرزن از پسر کاکل‏زری پرسید فهمیدی چکار باید بکنی؟ پسر گفت: بله از پیرزن خداحافظی کرد و رفت و رفت تا به چشمه رسید و همان طور که پسر پیرزن گفته بود، عمل کرد و سوار بر مادیان شد و به تاخت رفت به قصر پادشاه. زن پادشاه چند دور سوار مادیان شد و وانمود کرد که بدتر شده و گفت که باید گهواره «خود بره خود بیاد» شود تا حالش جا بیاید. باز پادشاه دنبال پسر حمامی فرستاد. پسر بار سفر بست و راه افتاد رفت و رفت تا باز رسید به پیرزن. پیرزن پرسید دیگر به دنبال چه آمده‏ای؟ پسر گفت: این بار دنبال گهواره «خود بره خود بیاد» آمدهام. پیرزن گفت: باید از پسر بزرگترم بپرسم. بعد، پسر کاکل‏زری را با جادو به شکل گوشواره درآورد و به گوشش کرد. پسرها که آمدند. پیرزن از پسر بزرگتر خواست تا قصه‏ی گهواره «خودبره خود بیاد» را برایش بگوید. پسر گفت: در فلان جا باغی است که یک حوض بزرگ در وسط آن است. هر روز دو تا دختر ده هیجده ساله می‏آیند آن جا شنا کنند اگر آدمیزادی بخواهد گهواره را به دست بیاورد وقتی که دخترها داخل حوض می‏شوند، باید روی لباس‏های آن‏ها بنشیند و هر چه دخترها به او گفتند بلند شو، بلند نشود تا وقتی که به گل و گیسشان قسم خوردند تا آن‏چه را که آدمیزاد می‏خواهد به او بدهند. صبح که پسرها بیرون رفتند، پیرزن گوشواره را جادو کرد و پسر به شکل خودش درآمد. از پیرزن تشکر کرد و راه افتاد و رفت و همان کاری را که پسر پیرزن گفته بود انجام داد. دخترها به او گفتند: باید بروی فلان جای باغ. پرنده سفیدی روی درختی نشسته. یک ریگ به طرف او می‏اندازی اگر این ریگ به بال پرنده بخورد، «گهواره خود بره خود بیاد» پایین می‏آید و اگر نتوانی ریگ را به بال پرنده بزنی گهواره دیگر پایین نمی‏آید. بیشتر از یک ریگ هم نمی‏توانی بیندازی. پسر به همان صورت عمل کرد و گهواره پایین آمد. پسر سوار گهواره شد و رفت به طرف قصر پادشاه. زن شاه که دیگر هیچ راهی برای نابودی پسر به نظرش نمی رسید ناچار گفت: مثل این که حالم بهتر شده و دارم خوب می‏شوم. ولی همیشه از این می‏ترسید که شاه پسرش را بشناسد. روزی از روزها پادشاه پیاده روی می‏کرد، و دید نزدیک خرمن پیرمرد حمامی پسری خر چوبی‏اش را کتک می‏زند و به او می‏گوید جو بخور پادشاه گفت: ای پسر خر چوبی که جو نمی‏خورد. پسر توجهی به حرف او نکرد. پادشاه باز حرفش را تکرار کرد. پسر گفت: وقتی زن پادشاه توله سگ بزاید چطور خر چوبی جو نمی‏خورد؟ پادشاه به فکر فرو رفت و پس از مدتی پیرمرد حمامی را خواست و حال قضیه را از او پرسید. پیرمرد حمامی هر چه می‏دانست به پادشاه گفت. شاه وقتی فهمید که پسر حمامی پسر خودش است، فرستاد دنبال زن اولش. او را از اطاقک سنگی به قصر آوردند. سپس شاه دستور داد دو خواهر را به دم اسب چاق و دونده بستند و آنها را در بیابان رها کردند. به پیرمرد و پیرزن حمامی هم جاه و جلالی بخشید. پسر کاکل زری قصه های ایرانی – جلد1 ، ص 106گردآورنده: ابوالقاسم انجوی شیرازی انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد